• وبلاگ : رنگين كمان
  • يادداشت : مرغ يا تخم مرغ زندگي من؟
  • نظرات : 0 خصوصي ، 1 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    آدم اول خودش گم ميشه،بعد آرامشش،بعد خدا.ولي خدا پيدا ميشه اما چيزاي ديگه پيدا کردنش سخت ميشه.اينقدر تو خودت گم ميشي که حتي نميفهمي معدت داره ميگه 24 ساعت هست هيچي به من ندادي.فقط يه لحظه سرگيجت بهت ميگه اگه دلت خواست يه چيز کوچيک بفرست تو بدنت.نميفهمي تاوان چي رو داري پس ميدي.نميفهمي چرا باهات که بدي ميکنن فقط براشون دعا ميکني...نميفهمي چرا ديگر بدي ميکنن ولي تو بايد تاوان پس بدي. دلت ديگه از اين مني که هستي ميگيره.اميد داري ولي نااميدي.لحظه لحظه نابود شدن خودت رو باچشمات ميبيني.فقط ميتوني بسپاري به خدا و به اميد اينکه بعد اين همه شايد اون چيزي که بخواي اتفاق بيافته.خودت به خودت ثابت شدي،به خدا ثابت شدي ولي از طرف ديگران فقط...خيلي سخته کسي که خندش زبان زد بوده الان وقتي ميخنده همه ميگن عجبه خندت رو ديديم.سخته درد بکشي شبانه روز اما ديگران که باهات اينجور کردن راحت باشن و تو دلت نياد اهي بکشي که خدايه ناکرده بگيردشون.زياد حرف زدم.ببخشيد خانومي.بازم ممنون برا تبريکت
    پاسخ

    قربون دلت انشا... درست ميشه ! و دعا ميكنم صلاح خدا توي خواسته ي تو باشه و هرچه زودتر بهش برسي