بیخود دلم گرفته بود
عید بود
آنهم چه عیدی
رفتم حرم
یک دوست قدیمی را هم دیدم
اما بازهم دلم آرام نمیگرفت
باید برمیگشتم خانه
مسیرم را عوض کردم
دوباره فرمان چرخید ، چرخها راست رفتند و بعد کمی بعد از آن کوچه پدال ترمز ...
نگاه کردم
بود
برای دیدنش بیتاب بودم
یادم نمی آمد آخرین بار کی دیده بودمش
نه زیاد دیده بودمش
اما همیشه از پشت ویترین
دلم میخواست یکبار دیگر لمسش کنم
گرچه نمیشد
مگر بیخودی میگذارند به اجناس قیمتی دست زد؟
رفتم
جلویش ایستادم
حس کردم نگاهی عجیب حواسش به من است
خودم را به ندیدن نگاه زدم
صبر کردم
نه ! حالا حالا ها انگار سرش خلوت نمیشد
نمیشد خیلی منتظر ماند
دخترکی قبل از من چیزی خواست
نگاهش نکرد
گفتم شاید مرا هم نگاه نکند
گفتم ببخشید آقا فلان چیز دارید
سرش را بالا آورد
شاید جایی درون ناخودآگاهش صدا را میشناخت
نگاهم که کرد
من لبخند میزدم نمیدانم چرا ؟ بیخودی! نه بیخودی نبود !
ناخودآگاهم داشت غوغا میکرد
گفت سلام خوبین ؟
حالم را پرسید
حال مرا ...
و من چه خوشبخت بودم ...
مثل احمق ها جوابش را دادم
و آن دو چشم
دلم میخواست نبود ...
دوباره سرش را پایین انداخت و مشغول کار شد . البته ظاهرا
جایی درون او هم غوغا بود
قلب یا مغز ؟ نمیدانم !
و من زیر زیرکی نگاه میکردم
لرزش دستهایی که مهربان تر از همه ی دستها بود
آخر سر هم مجبور شدم از صاحب چشمها خرید کنم و بزنم بیرون
چقدر خودم را نفرین کردم برای بهم زدن آرامش دنیایش
چقدر دلم تنگ بود
چقدر خوشبخت بودم
چقدر لبخند آن حوالی بود
چقدر دلم تنگ بود و تنگ تر شد ...
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 91/6/29 توسط سارا