چند وقتی هست حس میکنم خیلی خسته میشم !
مامانم میگه سر کار کوه میارن بکنی ! کارهام طبق همون برنامه ی قبلیه ، اما من تازگی ها همش خسته ام ! واقعا انگار کوه میکنم !
دیروز داشتم به دوستم میگفتم . اون میگفت کاملا مشخصه که درگیری یه جایی! فقط جاش کجاست من نمیدونم
یه روزی در حسرت محبت بودم ! حسرت عشقی که حقم بود ! سهمم بود و حالا ...
این همه محبت که نه حقمه نه سهمم ! و حتی ازشون میترسم !
از محبت میترسم ! از آدمهایی که بهم لطف میکنن میترسم ! از هرفرد جدیدی که بخواد پا به زندگیم بذاره میترسم !
یه روزی در به در دنبال غریبه بودم ! اما الان فقط میخوام یه آشنا پیدا کنم !
آشنایی که بشه بهش تکیه کرد !
از اینهمه غریبه ای که پا به زندگیم میذارن میترسم !
نکنه میخوان به تاراج ببرن داشته هامو ! جالبه هنوز فکر میکنم چیزی برای از دست دادن دارم !
دیوونه ام ! من که چیزی ندارم از دست بدم ! قلب و روح و احساسم رو که بردن و لهش کردن ... حالا چی برام مونده بجز یه لبخند که اونم کارم از گریه گذشته است به آن میخندم !
و تمام عالم وآدم هم با این لبخند مخالفن ! اینم که خودم به خدا گفتم بیاد پس بگیره ! حالا من موندم و هیچ !
تنها ترسم اینه که این غریبه ها و اومدنشون به زندگیم خاطر عزیزترین فرد زندگیم - مامانم – رو مکدر کنه !
وگرنه من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم !
هنوز هم حس میکنم خسته ام !
پ . ن 1 : یه چسب خوب معرفی کنین ! به خودم بزنم که این دفعه رفتم پیش خدا بهش بچسبم هی گمش نکنم !
پ . ن 2 : به یک منبع انرژی نیازمندم !
پ . ن 3 : بیاین برای هم دعا کنیم تا خدا هوامونو بیشتر داشته باشه ! آخه بد جایی وایستادیم ! جاده بدجور لغزنده است !
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 89/12/17 توسط سارا