سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رنگین کمان

به نام او

صدای افتادن چیزی در آب و صدای افتادن قطره ای آب بر سطح سنگی میز . مینا همان طور که قطره قطره اشک میریخت دانه دانه قرص در لیوان آب میریخت . از این همه پوچی گریزان بود . او همیشه از بی هدفی میگریخت اما حالا در سر تا سر زندگی اش بی هدفی موج میزد .حالا او بی هدف ترین موجود بود . حال تا قبل از گرفتن این تصمیم ...
تصمیم آسانی نبود . برای رسیدن به این موضوع روزهای خالی و پوچ زیادی رو پر کرده بود .این اواخر زندگی اش جهت گرفته بود . هرروز با این فکر بیدار میشد که چه راهی رو اتنخاب کنه و هرشب با این فکر به خواب میرفت که چه زمانی مناسب تره ؟ هرشب فکر میکرد فردا خوبه یا نه؟
و هر روز که بیدار میشد فکر میکرد آفتاب امروز خوشگل نیست .بلاخره یه روز صبح که از خواب بیدار شد .دید که رنگ خورشید اونقدر طلایی که با موهای تیره شو به روشنی وادار میکنه . دید رنگ آسمون اونقدر آبیه که انگار رنگ چشهای خودشه، آخه اون آبی تا عمق چشمهاش رخنه کرده بود . از کنار تقویم که رد شد یه چیزی دید . یه چیز عجیب ! یه عدد یک جلوی روز و یه عدد دو جلوی ماه ! یه تلخند زدو گفت همینه که امروز خورشید اینقدر خوشرنگه امروز تولدش بود! تولدش بودو اما مثله همیشه تنها بود . رفت سراغ جعبه ی داروها چندتا بسته قرص برداشت و راه افتاد . با خواب دیشب هیچ تردیدی نداشت به اینکه این کار رو بکنه . روی صندلی جلوی میز تحریرش نشست . خیلی وقت بود از اون میزاستفاده نکرده بود . دونه دونه قرص ها رو از بسته در آورد . قرص اول رو انداخت . یادش اومد از اولین تولدها ... اونروزها چقدرز خوش میگذشت .چقدر خوب بود .همه یادشون بود همه منتظر اون رزو بودند .

امروز هم همون روز بود ... چه فرقی کرده بود؟ فقط چند سال گذشته بود!
برای همین تنهایی دوست داشت یه عمر گریه کنه مثل این دوسال اخیر که یه روزش بدون گریه نبود . اولین قطره اشک که از چشاش پائین اومد. قرص بعد اشک بعد و یه خاطره ی دیگه .خاطره ی رفتن مادربزرگ تنها مونسش و ...اشک بعد خاطره های دعوای مامان و بابا . قرص بعد .... دیگه لیوان جا نداشت برای یه قرص و سطح سنگی میز هم برای یه اشک دیگه .

قرص ها رو هم زد و لیوان وتا آخر سرکشید رفت روی تخت دراز کشید . عروسک کوچیکش ، تنها یادگار روزهای خوش دیروز و تنها یار تنهایی هاش رو بغل کرد و توی گوشش لالایی خوند . لالایی به آخر نرسید که عروسکش خوابید . احساس میکرد خیلی خسته است . احساس میکرد به اندازه ی تمام این روزهایی که از ازل از عمر دنیا گذشته خسته است . کم کم چشماش بسته شد و یه قطره اشک از گوشه ی چشمش پائین اومد و رو گل قرمز ملحفه ی بالشش افتاد و بعد محو شد !




نوشته شده در تاریخ دوشنبه 89/6/29 توسط سارا
درباره وبلاگ

سارا
به دنبال خودم که میگشتم او را یافتم ! چند وقتی است عجیب عاشقم
sj.mashadi@yahoo.com
bahar 20