بعد از یه سفر مینویسم
سفری گرم و داغ و پرشور
سفری به خطه ی جنوب ، دیدن دوستهای خوبم و ...
سفر سخت بود چون همسفرهام رو دوست نداشتم و هیچ سنخیتی هم باهاشون ندارم ! البته بجز مامان گلم !
وقتی بود برای استراحت که به لطف دوستان همراه فقط توی بازار گذشت و این همه راه رفتیم جنوب و پامون رو به آب نزدیم !
فقط آب رو دیدیم و از روش گذر کردیم
دلم برای اون آبی بیکران تنگه!!!
توی راه برگشت که رفیق نیمه راه شدم و اونها رو با دلخوشی هاشون تنها گذاشتم فرصتی بود برای نفس کشیدن و ...
و نمیدونم چرا احساس همیشه نفسی میشه برای من !
نفس که میکشم بجای اینکه ریه هام پر شه از اکسیژن قلبم مالامال میشه از حسهایی که همیشه ازشون فرار میکنم و خیلی وقته که بهشون فرصت بروز و ظهور نمیدم
حاصل تنفس ما هم شد این دلنوشته ها !
حال دارید بخونیش ؟
***********************************
فکر میکردم دلم فقط جغرافیا نمیداند که در شمال و جنوبیترین نقطه ی کشور به یادت هست !
تازه فهمیدم تاریخ هم نمیداند
انگار نه انگار که تو سالهاست که وجود نداری !
ثانیه ثانیه تو را حس میکند بی آنکه در تملکش باشی! بی آنکه حتی باشی !
میبینمت! در من و تمام لحظه هایم هستی
پایدار ! مانا !
********************************
دارم میروم شکار !
شکار کرگدن
پوستش را برای زندگی در این جنگل لازم دارم !
*******************************
می گویند مغز زنها در آن واحد چند کار میکند
امان از چشمهای تو !
که تمام حجم مغزم را به کار میگیرد
آنقدر که 4 عمل اصلی را هم فراموش میکند مغز حسابگرم !
******************************
دستهایت را به من قرض میدهی
برای گنجشگک قلبم به دنبال لانه ام !