رفته بودیم گردش !رفته بودیم از دیدن دختر بهار تو دل طبیعت دنج مناطق ییلاقی لذت ببریم . اونجا همه چیز بود . چشمه ای که از دل طبیعت می جوشید ، تا خودشو به سطح زمین برسونه ، تا به مردم سبز پوش باغ های روستا سلام کنه !تا دهن کجی کنه به زمین حریص وتشنه ی کویر تا خودشو وقف جون دادن به اون مردم سبزپوش کنه ! تا شاهد به ثمر نشستنشون باشه . به ثمر نشستن زنها و مردهای رشیدی که بازو به بازوی هم سایه بونی شده بودند برای آسایش مسافرهای شهری!!! اونهایی که هر از گاهی میتونن از دست دیو شهر فرار کنن و یه سری به طبیعت بزنن!
اونجا پر بود از گلهای خوشرنگی که گواه زیباترین ها بودند ! پر از سبزه ها و چمن هایی که آدم دلش نمیومد روشون پا بذاره ! صدای قناری ها و گنجشکهایی که تو جشن بهار آواز میخوندن و همه ی اهل خونه !
همه چیز بود ، اما ........... یه چیزی کم بود !
منم مثل مادری که بچه شو گم کرده یا بچه ای که اسباب بازی شو گم کرده یا آسمونی که خورشیدشو گم کرده ؛ بی تاب بودم . بی قرار مثل گیسوهام تو دست باد!
نمیدونستم چکار کنم ؟ لحظه ای می خندیدم و لحظه ای به اون دورها چشم میدوختم . به مسیر رفتن آب نگاه می کردم ، اون آب میرفت و میرفت ؛ توی راه به درختها جون میداد و صدای خنده اش وقتی همه ساکت بودند ، به عمق روحت می نشست . اونقدر قشنگ میخندید که گاهی همه ساکت می شدند تا صدای خنده اش دل اونها رو هم پر از خنده کنه !
اونجا همه چیز بود، فقط یه چیز نبود ؛ تو ! تو نبودی ! تو رو کم داشتم و همین شد که اصلا بهم خوش نگذشت !
اونجایی که رفته بودیم ، باغ پدر بزرگم بود . تو مسیر رفتن تا سرچشمه ، خاطرات کودکی رو مرور میکردم وای چقدر از دیوار اون باغ نزدیک چشمه میترسیدم ! توی باغ استخری بود که هنوز همونجا زندگی می کرد و اون روزها چقدر به چشم من بزرگ میومد ! درخت توت کنار استخر چقدر پیرتر شده بود ! باغ پدربزرگ حالا زمینی بود که خریدار خرابش کرده بود تا توش ویلا بسازه . جای پدربزرگ خالی بود . اگه او بود اون همه درخت به جرم دست و پا گیر بودن برای ساخت ویلا کشته نمیشدند.
اونها حتی درخت وسط باغ رو هم کنده بودند ؛ تمام خاطرات خوبم ، تاب خوردن ها ! چقدر برای حس کردن بیشتر خوشبختی به زمین محکم تر پا می کوبیدیم تا محکم تر تاب بخوریم .
حالا کجان اون درختهایی که پشتشون قایم میشدیم تا مامان ما رو خونه برنگردونه ! حالا اگه نخوایم بریم شهر باید پشت کدوم درخت قایم شیم ؟
داشتم اینها رو داغ و با حرارت برات تعریف میکردم ! که یهو به خودم اومدم ، تو نبودی و من ....
داشتم راه میرفتم ه یه چیزی مثل الماس درخشید . باورم نمیشد ، با ارزش ترین هدیه ای که پدر بزرگ میتونست بهم بده ! تنها چیزی که اونجا بدردم می خورد! یه قاصدک !!! از رو زمین برداشتمش ، یواشکی ! چقدر احتیاج بود به اون درختها که لای برگ و بارشون پنهون شم ، تا راحت بتونم تو گوش قاصدک تمام این حرفها رو برات بگم .
تو گوش قاصدک همه ی حرفهامو زدم و آخرش گفتم بهش بگو نمیدانم دلت از ناله ام دارد خبر یا نه ؟ وگر دارد خبر این در دلت دارد اثر یا نه ؟
بهر حال منتظر جوابت همین جا میمونم ! چشمهامو بستم و قاصدک رو فوت کردم ! وقتی چشامو باز کردم اون تو آسمون بود .
نیم ساعتی اونجا بودیم که گفتند میخوایم بریم ! نمیدونستم باید چیکار کنم ؟ با ناراحتی نشستم توی ماشین شیشه رو پایین دادم تا قبل از رفتن یه بار دیگه هوای اونجا رو نفس بکشم که قاصدک پرید تو ماشین ! دیگه از نفس کشیدن یادم رفت !!!