میخوام بزنم به در پررویی
اومدم با تمام گناهام ! دست خالی نیستم . کشکول گدایی به دستم ،کوله بار گناهام به دوشم! پای سجاده نشستم و فریاد میزنم : خدایا درهای عرشتو به روی این تنهاترین بنده بازکن!
ای صاحب تواناترین دستها ! تمام حرفهایی رو که به هیچ کس نمیتونم بگم آوردم به تو بگم .
میترسم . میترسم از امروزی که جوونی و غرورش تو رو از یادم ببره !
می ترسم از فردایی که نکنه معصومیت کودکی ام رو به بهای لذتهای ناپایدار بفروشم !
میترسم ! جایی ایستادم که اگه دستمو نگیری حتما توی عجب بزرگ شدن ،گم میشم و بیشتر میترسم که تو رو گم کنم !
دیگر یادگرفته ام چگونه خودم را هزار دفعه از اول بشمرم
و همیشه یک نفر کم بیاورم !
دیگر یاد گرفته ام تا وقتی به خیابان میروم
دستهای کودکی ام را رها نکنم تا هرچقدر که دلم می خواهد گم میشوم
دیگه یاد گرفتم هربار که گم میشم بگم .... یا دلیل المتحیرین ... راهم را باز نشان ! راهم را باز نشان تا برگردم که خود گفته ای : صدبار اگر... بازآ
راه را نشانم میدهی ؟ از تو میپرسم خدای من