رنگین کمان |
||
رفته بودیم گردش !رفته بودیم از دیدن دختر بهار تو دل طبیعت دنج مناطق ییلاقی لذت ببریم . اونجا همه چیز بود . چشمه ای که از دل طبیعت می جوشید ، تا خودشو به سطح زمین برسونه ، تا به مردم سبز پوش باغ های روستا سلام کنه !تا دهن کجی کنه به زمین حریص وتشنه ی کویر تا خودشو وقف جون دادن به اون مردم سبزپوش کنه ! تا شاهد به ثمر نشستنشون باشه . به ثمر نشستن زنها و مردهای رشیدی که بازو به بازوی هم سایه بونی شده بودند برای آسایش مسافرهای شهری!!! اونهایی که هر از گاهی میتونن از دست دیو شهر فرار کنن و یه سری به طبیعت بزنن! حالا کجان اون درختهایی که پشتشون قایم میشدیم تا مامان ما رو خونه برنگردونه ! حالا اگه نخوایم بریم شهر باید پشت کدوم درخت قایم شیم ؟ نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 89/6/10 توسط سارا
این شعر فروغ تقدیم به همه ی فارسی زبانان عاشق! صدا درآنجا بر فراز قله کوه دوپایم خسته از رنج دویدن به خود گفتم که در این اوج دیگر صدایم را خدا خواهد شنیدن
به سوی ابرهای تیره پر زد نگاه روشن امیدوارم زدل فریاد کردم ای خداوند من او را دوست دارم ،دوست دارم
صداین رفت تا اعماق ظلمت به هم زد خواب شوم اختران را غبار آلوده و بی تاب کوبید در زرین قصر آسمان را
ملائک با هزاران دست کوچک کلون سخت سنگین را کشیدند زتوفان صدای ب یشکیبم به خود لرزیده ، در ابری خزیدند
خدا در خواب رویا بار خود بود به زیر پلکها پنهان نگاهش صدایم رفت و با اندوه نالید میان پرده های خوابگاهش
صدا صد بار نومیدانه برخاست که عاصی گردد و بر وی بتابد صدا می خواست تا با پنجه خشم حریر خواب او را پاره سازد
مگر چندان تواند اوج گیرد صدایی دردمن و محنت آلود ؟ چو صبح تازه از ره باز آمد صدایم از « صدا » دیگر تهی بود
ولی اینجا به سوی آسمانهاست هنوز این دیده امیدوارم خدایا این صدا را می شناسی ؟ من او را دوست دارم ، دوست دارم
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 89/6/9 توسط سارا
قرار نبود اینجوری شه یهو بشی همه کسم همه ی 500 روز گذشته ی من توی همین یه جمله است ! قرار نبود !!!!! یک سال و نیم میگذره و من اینجام . خسته در مونده ، فلج ، بیمار تر از قبل و قبلترش ! یک روح بیمار ! یک ذهن آشفته ! چهره ای که میخنده اما هر خندش یک درد عمیقه ! و درو نی که دائما صحنه ی جنگه ! جنگ بزرگی که هر طرفش ببازه من درد میکشم ! جنگ بین من و من ! جنگ بین عقل و احساس ! جنگ بین درست و دلخواه ! جنگ بین باید و خواهد ! جنگ بین .... همون جنگی که همه ازش میگن اما هیچ کس و ندیدم که به اندازه ی من بدبخت باشه چون باخت یا برد هر طرف به ضررش ! و اینجا آغازین روزهای 24 سالگی !!!!! من پیرزنی فرتوت ! من کهنه عروس دهر ! من ... نیم منی که کاش وجود نداشت ! و فریادی به بلندای افق آسمان ازناله ای که به جایی راه نداره اون بالا نشستی گوش کن ای خدا چه عذابیه به دنیا اومدن ! منی که خودمو گم کردم ! منی که همه چیزمو گم کردم ! منی که آرامشمو لبخندامو شادیهامو و سلامتمو گم کردم ! اینبار پای مرا به زنجیر ها ببند ! کاش حداقل حافظم یاری میکرد شعر فروغ رو کامل مینوشتم ! چرا ؟ زندگیم پر از چراهایی که برای هیچ کدومشون دلیلی ندارم ! کاش اصلا نبودم ! کاش موجودیت نداشتم ! کاش خسته شدم از این همه کاش ! نمیفهمم خدا چرا با این همه اعتماد به نفس مارو خلق کرد ؟ جالبه زورم به خودم نمیرسه به خدا گیر میدم ! خدایا ببخش ! نوشته شده در تاریخ دوشنبه 89/6/8 توسط سارا
آغوشتو به غیر من به روی هیچکی وا نکن منو از این دلخوشی و آرامشم جدا نکن این شعر با سوز نتهاش توی این مدت گرما بخش دل سرد و روح یخ زده ام بود البته با به آتیش کشیدن روحم . اما میدونی که من عاشق همین سوختنم . بذار تنها باشم تنها بمیرم شاید از درد و غم آروم بگیرم برم پیدا کنم یه جای خلوت بشینم اشک بریزم تا قیامت باتو بیقرارو بی تو بیقرار ! چه ساعتها که بی تو با تو بودم!
من عاشق چشم توام تو مبتلای دیگری ! دارم به تقدیر خودم چندیست عادت بکنم
نوشته شده در تاریخ جمعه 89/6/5 توسط سارا
|