رنگین کمان |
||
اولشه دوستت دارم اونقدرکه دستتو رو دستم میذاری و هیچی نمیگم یکم گذشت دوستت دارم اونقدر که برای لبات رو لبام خونه میسازی و هیچی نمیگم یکم دیگه گذشت دوستت دارم اونقدر که به خونه ات دعوت میکنی و میام یکم گذشت دوستت دارم اونقدر که قبل از اینکه قلب عریانتو ببینم تن عریانمو میبینی دوباره یکم گذشت دوستت دارم اونقدر که در کنار بکارت ذهن و روحم بکارت جسمم رو هم تقدیمت میکنم خیلی گذشته دوستت دارم اونقدر که هنوز با خاطراتت زنده ام یکم بعدش دوستت دارم اونقدر که برای جاودان شدن زندگی ات با دختر حاج آقا ... شب و روز سر سجاده ام دوباره یکم گذشت دوستت دارم اونقدر که دنیا اومدن بچه ات برای من بزرگترین هدیه است ...
هنوز میگذره و هنوز من دوستت دارم ! نوشته شده در تاریخ شنبه 89/7/24 توسط سارا
گرچه روز عیده و روز شادی !اما دلم گرفته ...ببخشید اگه خاطر عزیزتونو مکدر میکنم ... خیلی وقته دلم هوایی شده . نمیدونم چشه ؟ گاهی وقتها که شعر عاشقانه ای میخونم یا میشنوم . وقتی اشکم در میاد ، وقتی دلم می لرزه یا می طپه و برای این آشوب دلیلی پیدا نمیکنم ... یاد این شعر میفتم به عشق عاشقم نه بر وصال تو ! آره من حال و هوای عاشقی رو میخوام من طپشهای دل بیقرار رو میخوام . من این آشوب و طوفان رو دوست دارم ... من دیوونه و بیقرار اون شب و روزهام که خواب و خوراک نداری ... که تاب نداری ... که ...وگرنه هیچ فرد خاصی ... نمیدونم شاید چون خیلی دنبال ایده آلم این طوری ام ! شایدم من فقط عاشق عاشق شدنم ! عاشق اینم که رنگ رخسارم خبر از سر درونم بده ... که داد بزنه چشمهام ، که یه غم بزرگ توش زندونیه... که اسیره ....که ... یکی بیاد عشق و معنی کنه.... من که خیلی وقته دیوونه ام... وقتی سالها پیش در به در ، کوی به کوی ، دنبال یه غریبه گشتم ... همه فهمیدن دیوونم نزدیک 8 سال میگذره از اولین باری که برای یه غریبه نوشتم ! برای کسی که نمیشناختمش اما دوست داشتم که باشه ... که داشته باشمش ... که مال من باشه .... و 8 سال گذشته و 8 تا بهارکه تنهایی به خورشید تیرگان سلام داده ، 8 تا شهریور که به مهر خوش آمد و گفته 8 تا آذر که چله نشین شده و 8 تا اسفند که اصلا امید نداشته فروردین و ببینه ، اما ننه سرما که رفته با اومدن حاجی فیروز ... یهو دیده دختر بهار ایستاده و اونم به احترامش از جا بلند شده و بهار نشسته .... 8 بار همه ی این اتفاقها افتاده و هنوز غریبه ی من نیومده ... اونکه دلم براش بلرزه ! اونکه چشاش رو بشناسم ! اونکه هرم داغ نفسهاش به گردنم ساییده شه و ... بدونم مال منه ... چند تا بهار دیگه .... چند تا تسلسل دیگه لازمه ؟ کی میدونه ؟ نوشته شده در تاریخ شنبه 89/7/17 توسط سارا
راستش به وبلاگ بچه ها سر زدم . از اول مهر دیدم ، دلم گرفت ! اصلا دیگه اول مهر برای ما وجود نداره . خوش باشید با مدرسه ؛ با کیف کوله ، با کتاب و دفترهای نو ! با لباس های نو ! با فرمی که دوستش ندارین ، اما مجبورین بپوشینش! با مداد و خودکارهای رنگ و وارنگی تا آخرین هفته ی مهر همش گم میشه و باز هر روز که میخواین مدرسه برین باید دنبال یه خودکار بگردین ! این روزهای خوش رو با تک تک سلولهاتون حس کنید . تا فردا که مثل ما اجازه ی نشستن پشت اون میزها رو نداشتین دلتون نسوزه !!! اگه دلتون هم خواست یکم درس بخونید بد نیست! یادش به خیر اول مهر در هر حال یادش بخیر اول مهر!!! (و یادش بخیرتر دوستم که قلمش اینقدر شیوا بود.) نوشته شده در تاریخ سه شنبه 89/7/6 توسط سارا
باورم نمیشد . این من بودم ؟ نمیدونم ولی مثل اینکه خودم بودم . آره خودم بودم . من بودم که میگفتم برو ، خودم بودم که میگفتم تمومش کن . کی بود؟ قبل از اینکه تموم شم . آره قبل از فصل آخر کتابم بود . آره !!!کجا بود؟ زیر همون درختی که من مردم و دفن شدم .آره همون جا بود ؟! اولین برگ درخت افتاد ..... نوشته شده در تاریخ سه شنبه 89/6/30 توسط سارا
|