سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رنگین کمان

باورم نمیشد . این من بودم ؟ نمیدونم ولی مثل اینکه خودم بودم . آره خودم بودم . من بودم که میگفتم برو ، خودم بودم که میگفتم تمومش کن . کی بود؟ قبل از اینکه تموم شم . آره قبل از فصل آخر کتابم بود . آره !!!کجا بود؟ زیر همون درختی که من مردم و دفن شدم .آره همون جا بود ؟!
باورم نمیشه ولی اتفاق افتاد . تا حالا کسی ندیده که یه مخلوق خالق خودشو دعوت کنه به جایی و ازش بخواد که بیاد و .....
خب بگذار بگم چی شد ؟
یه روز یه مخلوق تلفن کرد به خالقش که ای عزیز بیا کوچه ی
together دلم miss youمیخوام همه ی حرفهامو tell youمیای ؟
خالق گفت : آخه کار دارم ... باشه ...
sure  !
روز موعود شدو سر قرار ! طبق معمول خالق
bi in time بود و مخلوق دیر رسید . اون همیشه late arrive بود . دیر می اومد و زود میرفت ولی اینبار قرار بود یکی دیگه بره !!!
مخلوق به خالق گفت ، نه نگفت ! تو چشاش داد زد دوستت دارم . ولی تو دیگه مال من نیستی من دیگه لایق تو نیستم تو منو ساختی ولی
creator حالا اختراع جدیدت ، نویی که اومده به بازار ... دیگه نمیخواد من رو به عنوان مخلوقت معرفی کنی ! بهتره ...  of course که هربار خالقی یه چیز دیگه create  میکنه اختراع قدیم از بورس میره و حالا که باز عشقت یه مخلوق ساخته ! برای اختراع قدیم جایی نیست ! پس ... اینجارو گفت : دیگه نمیخوام همدیگرو ببینیم !
و خالق رفت ! و مخلوق تو کوچه ی
together  وقت finish عشقش یعنی خودش ، زیر همون درخت مرد !
روحش از بدنش خارج شد این بار زمین با نیرویی صد برابر جرم جسمش رو حشو تو زمین کشید . روح که وارد خاک شد جسمش انگار بی وزن شد ، رفت و رفت !روح وارد خاک شد از ریشه های درخت وارد چوب تر درخت شد و مثله یه پائیز اونو تو بهار جوونی اش خشکوند ! 

اولین برگ درخت افتاد .....

 




نوشته شده در تاریخ سه شنبه 89/6/30 توسط سارا

به نام او

صدای افتادن چیزی در آب و صدای افتادن قطره ای آب بر سطح سنگی میز . مینا همان طور که قطره قطره اشک میریخت دانه دانه قرص در لیوان آب میریخت . از این همه پوچی گریزان بود . او همیشه از بی هدفی میگریخت اما حالا در سر تا سر زندگی اش بی هدفی موج میزد .حالا او بی هدف ترین موجود بود . حال تا قبل از گرفتن این تصمیم ...
تصمیم آسانی نبود . برای رسیدن به این موضوع روزهای خالی و پوچ زیادی رو پر کرده بود .این اواخر زندگی اش جهت گرفته بود . هرروز با این فکر بیدار میشد که چه راهی رو اتنخاب کنه و هرشب با این فکر به خواب میرفت که چه زمانی مناسب تره ؟ هرشب فکر میکرد فردا خوبه یا نه؟
و هر روز که بیدار میشد فکر میکرد آفتاب امروز خوشگل نیست .بلاخره یه روز صبح که از خواب بیدار شد .دید که رنگ خورشید اونقدر طلایی که با موهای تیره شو به روشنی وادار میکنه . دید رنگ آسمون اونقدر آبیه که انگار رنگ چشهای خودشه، آخه اون آبی تا عمق چشمهاش رخنه کرده بود . از کنار تقویم که رد شد یه چیزی دید . یه چیز عجیب ! یه عدد یک جلوی روز و یه عدد دو جلوی ماه ! یه تلخند زدو گفت همینه که امروز خورشید اینقدر خوشرنگه امروز تولدش بود! تولدش بودو اما مثله همیشه تنها بود . رفت سراغ جعبه ی داروها چندتا بسته قرص برداشت و راه افتاد . با خواب دیشب هیچ تردیدی نداشت به اینکه این کار رو بکنه . روی صندلی جلوی میز تحریرش نشست . خیلی وقت بود از اون میزاستفاده نکرده بود . دونه دونه قرص ها رو از بسته در آورد . قرص اول رو انداخت . یادش اومد از اولین تولدها ... اونروزها چقدرز خوش میگذشت .چقدر خوب بود .همه یادشون بود همه منتظر اون رزو بودند .

امروز هم همون روز بود ... چه فرقی کرده بود؟ فقط چند سال گذشته بود!
برای همین تنهایی دوست داشت یه عمر گریه کنه مثل این دوسال اخیر که یه روزش بدون گریه نبود . اولین قطره اشک که از چشاش پائین اومد. قرص بعد اشک بعد و یه خاطره ی دیگه .خاطره ی رفتن مادربزرگ تنها مونسش و ...اشک بعد خاطره های دعوای مامان و بابا . قرص بعد .... دیگه لیوان جا نداشت برای یه قرص و سطح سنگی میز هم برای یه اشک دیگه .

قرص ها رو هم زد و لیوان وتا آخر سرکشید رفت روی تخت دراز کشید . عروسک کوچیکش ، تنها یادگار روزهای خوش دیروز و تنها یار تنهایی هاش رو بغل کرد و توی گوشش لالایی خوند . لالایی به آخر نرسید که عروسکش خوابید . احساس میکرد خیلی خسته است . احساس میکرد به اندازه ی تمام این روزهایی که از ازل از عمر دنیا گذشته خسته است . کم کم چشماش بسته شد و یه قطره اشک از گوشه ی چشمش پائین اومد و رو گل قرمز ملحفه ی بالشش افتاد و بعد محو شد !




نوشته شده در تاریخ دوشنبه 89/6/29 توسط سارا

به نام خودت

سلام
بعد از مدتهای مدید دارم برات مینویسم. منی که ازت فرار میکنم. تا چشمم تو چشات نیفته!احمقم فکر میکنم میتونم ازت فرار کنم. فکر می کنم اگه من نگات نکنم و سراغت نیام، تو نمیبینیم و فراموشم میکنی! گرچه اینو نمیخوام! نمیخوام فراموشم کنی که هرکس تو فراموشش کنی از حافظه ی جهان پاک شده است حتی اگه شهیر و نامور باشه!میدونی خدا فکر میکنم اگه سراغت نیام تو هم منو و خطاهام رو فاکتور می گیری!میدونم خیلی احمقم!‌میدونم حماقت از سرو روم میباره ! ولی تو به این حماقت نگاه نکن!‌ تو منو بساز، آدم کن!یه بار دیگه دست به خلق بزن و نو کن این فرتوت فرسوده ای رو که عمری نداره اما توی بوران حوادثی که با حماقتش ساخته پیر شده!
دوستت دارم! گرچه خیلی شرمندتم...




نوشته شده در تاریخ دوشنبه 89/6/22 توسط سارا

به نا م او

برای تو !!!!!!!!

به فردا فکر میکنم . یاد تو در رگهایم جریان می یابد .

 میدانم میبینمت     میدانم فردایی هست که بیابمت!

دیدن ،‌ یافتن ،‌ راه پیدا کردن !!!

از راه پیدا کردن به قلب تو میگویم .به قلب سنگیت .

 پله های قلبت را سرمای نفرت یا انزوا ؟ کدامین روی سکه ی غم به یخ های محکم تبدیل کرده ؟

اولین بار گمان میکردم ،‌ میتوانم این یخ ها را بشکنم . فکر کردم !

شنیده بودم نمک روی یخ اثر میگذارد .

‌چه میکردم ؟ از شهر من ، ‌شهر شیرینی تا دریای نمک بسیار فاصله بود ! ‌شاید در این مدت تو را گم میکردم !

حتی اگر دیگر بار هم می یافتمت ، ‌راه قلبت را از کدامین سو می گرفتم ؟

تو یک بار چشم هایت را به من سپردی ! شاید از افسون چشمهایم خبر داشتی ،‌که نگاهت را از من می دزدیدی ! یکبار گفتم من دزد نیستم !‌ گفتی غارتگری ! غارتگر آرامش !‌ چه میکردم ؟ به دنبال نمک میگشتم . ناتوان سرم را میان دستهایم گرفتم و از سر استیصال اشک ریختم !

برقی در چشمانم جهید ! اشک شور است ‌! پس گریستم . به یاد روزهایی که تو را نداشتم ! به یاد دل تنهایم در این روزها که تو را دارم ،‌اما...

اشک های من تمام شد ،‌ چشمه های اشکم خشکید . سرزمین دلم کویر شد . کویر دلم جلوی چشمان سنگی ات تکه تکه شد و تو فقط خندیدی ! بازهم یک تلخند!!!!

آنگاه با تمام وجود به حال خود گریستم .

سنگهای قلب یخی تو با کوه نمک هم باز نخواهد شد . چون تو نمیخواهی !!!!!!!!!

به آسمان نگاه کن

آسمان هم مانند من یک منظره است .

یک منظره در انتظار نگاه !!!!!

 




نوشته شده در تاریخ شنبه 89/6/20 توسط سارا

میخوام بزنم به در پررویی

اومدم با تمام گناهام ! دست خالی نیستم . کشکول گدایی به دستم ،‌کوله بار گناهام به دوشم! پای سجاده نشستم و فریاد میزنم : خدایا درهای عرشتو به روی این تنهاترین بنده بازکن!

ای صاحب تواناترین دستها ! تمام حرفهایی رو که به هیچ کس نمیتونم بگم آوردم به تو بگم .

 میترسم . میترسم از امروزی که جوونی و غرورش تو رو از یادم ببره !

می ترسم از فردایی که نکنه معصومیت کودکی ام رو به بهای لذتهای ناپایدار بفروشم !

میترسم ! جایی ایستادم که اگه دستمو نگیری حتما توی عجب بزرگ شدن ،‌گم میشم و بیشتر میترسم که تو رو گم کنم !

دیگر یادگرفته ام     چگونه خودم را هزار دفعه از اول بشمرم

و همیشه     یک نفر کم بیاورم !

دیگر یاد گرفته ام    تا وقتی به خیابان میروم

دستهای کودکی ام را رها نکنم    تا هرچقدر که دلم می خواهد گم میشوم

دیگه یاد گرفتم هربار که گم میشم بگم .... یا دلیل المتحیرین ... راهم را باز نشان !   راهم را باز نشان تا برگردم که خود گفته ای :   صدبار اگر...   بازآ

راه را نشانم میدهی ؟ از تو میپرسم خدای من




نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 89/6/17 توسط سارا
   1   2   3      >
درباره وبلاگ

سارا
به دنبال خودم که میگشتم او را یافتم ! چند وقتی است عجیب عاشقم
sj.mashadi@yahoo.com
bahar 20