سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رنگین کمان

روزها فکر من این است و همه شب سخنم !   که چرا غافل از احوال دل خویشتنم!

میگن آدم شلخته ایم !‌

اوایل در مقابل این کنایه های به اصطلاح نصیحت جبهه میگرفتم اما الان مدتیه که خودم هم اعتراف میکنم که ........

اوایل شلختگی ام در حد گم کردن جوراب و لوازم التحریر و ...... بود اما الان مدتیه چیزهای مهمی گم کردم ....

خودم ! آرامشم !‌ خدام !

و مهمتر از همه رابطه تقدم و تاخر زمانی بین اینها رو که اول کدوم بوده ؟

خیلی وقته که تو رابطه ی مرغ و تخم مرغی گیر کردم !

به نظر شما اول کدومشونو گم کردم ؟

خودم ؟

آرامشم ؟

یا خدا ؟




نوشته شده در تاریخ سه شنبه 89/6/16 توسط سارا



نوشته شده در تاریخ یکشنبه 89/6/14 توسط سارا

رفته بودیم گردش !رفته بودیم از دیدن دختر بهار تو دل طبیعت دنج مناطق ییلاقی لذت ببریم . اونجا همه چیز بود . چشمه ای که از دل طبیعت می جوشید ، تا خودشو به سطح زمین برسونه ، تا به مردم سبز پوش باغ های روستا سلام کنه !تا دهن کجی کنه به زمین حریص وتشنه ی کویر تا خودشو وقف جون دادن به اون مردم سبزپوش کنه ! تا شاهد به ثمر نشستنشون باشه . به ثمر نشستن زنها و مردهای رشیدی که بازو به بازوی هم سایه بونی شده بودند برای آسایش مسافرهای شهری!!! اونهایی که هر از گاهی میتونن از دست دیو شهر فرار کنن و یه سری به طبیعت بزنن!
اونجا پر بود از گلهای خوشرنگی که گواه زیباترین ها بودند ! پر از سبزه ها و چمن هایی که آدم دلش نمیومد روشون پا بذاره ! صدای قناری ها و گنجشکهایی که تو جشن بهار آواز میخوندن و همه ی اهل خونه !
همه چیز بود ، اما ........... یه چیزی کم بود !
منم مثل مادری که بچه شو گم کرده یا بچه ای که اسباب بازی شو گم کرده یا آسمونی که خورشیدشو گم کرده ؛ بی تاب بودم . بی قرار مثل گیسوهام تو دست باد!
نمیدونستم چکار کنم ؟ لحظه ای می خندیدم و لحظه ای به اون دورها چشم میدوختم .   به مسیر رفتن آب نگاه می کردم ، اون آب میرفت و میرفت ؛ توی راه به درختها جون میداد و صدای خنده اش وقتی همه ساکت بودند ، به عمق روحت می نشست . اونقدر قشنگ میخندید که گاهی همه ساکت می شدند تا صدای خنده اش دل اونها رو هم پر از خنده کنه !
اونجا همه چیز بود، فقط یه چیز نبود ؛ تو ! تو نبودی ! تو رو کم داشتم و همین شد که اصلا بهم خوش نگذشت !
اونجایی که رفته بودیم ، باغ پدر بزرگم بود . تو مسیر رفتن تا سرچشمه ، خاطرات کودکی رو مرور میکردم وای چقدر از دیوار اون باغ نزدیک چشمه میترسیدم ! توی باغ استخری بود که هنوز همونجا زندگی می کرد و اون روزها چقدر به چشم من بزرگ میومد ! درخت توت کنار استخر چقدر پیرتر شده بود ! باغ پدربزرگ حالا زمینی بود که خریدار خرابش کرده بود تا توش ویلا بسازه . جای پدربزرگ خالی بود . اگه او بود اون همه درخت به جرم دست و پا گیر بودن برای ساخت ویلا کشته نمیشدند.
اونها حتی درخت وسط باغ رو هم کنده بودند ؛ تمام خاطرات خوبم ، تاب خوردن ها ! چقدر برای حس کردن بیشتر خوشبختی به زمین محکم تر پا می کوبیدیم تا محکم تر تاب بخوریم .

حالا کجان اون درختهایی که پشتشون قایم میشدیم تا مامان ما رو خونه برنگردونه ! حالا اگه نخوایم بریم شهر باید پشت کدوم درخت قایم شیم ؟
داشتم اینها رو داغ و با حرارت برات تعریف میکردم ! که یهو به خودم اومدم ، تو نبودی و من ....
داشتم راه میرفتم ه یه چیزی مثل الماس درخشید . باورم نمیشد ، با ارزش ترین هدیه ای که پدر بزرگ میتونست بهم بده ! تنها چیزی که اونجا بدردم می خورد! یه قاصدک !!! از رو زمین برداشتمش ، یواشکی ! چقدر احتیاج بود به اون درختها که لای برگ و بارشون پنهون شم ،  تا راحت بتونم تو گوش قاصدک تمام این حرفها رو برات بگم .
تو گوش قاصدک همه ی حرفهامو زدم و آخرش گفتم بهش بگو نمیدانم دلت از ناله ام دارد خبر یا نه ؟ وگر دارد خبر این در دلت دارد اثر یا نه ؟
بهر حال منتظر جوابت همین جا میمونم ! چشمهامو بستم و قاصدک رو فوت کردم ! وقتی چشامو باز کردم اون تو آسمون بود .
نیم ساعتی اونجا بودیم که گفتند میخوایم بریم ! نمیدونستم باید چیکار کنم ؟ با ناراحتی نشستم توی ماشین شیشه رو پایین دادم تا قبل از رفتن یه بار دیگه هوای اونجا رو نفس بکشم که قاصدک پرید تو ماشین ! دیگه از نفس کشیدن یادم رفت !!!




نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 89/6/10 توسط سارا

این شعر فروغ تقدیم به همه ی فارسی زبانان عاشق!

صدا

درآنجا بر فراز قله کوه

دوپایم خسته از رنج دویدن

به خود گفتم که در این اوج دیگر

صدایم را خدا خواهد شنیدن

 

به سوی ابرهای تیره پر زد

نگاه روشن امیدوارم

زدل فریاد کردم ای خداوند

من او را دوست دارم ،دوست دارم

 

صداین رفت تا اعماق ظلمت

به هم زد خواب شوم اختران را

غبار آلوده و بی تاب کوبید

در زرین قصر آسمان را

 

ملائک با هزاران دست کوچک

کلون سخت سنگین را کشیدند

زتوفان صدای ب یشکیبم

به خود لرزیده ،  در ابری خزیدند

 

خدا در خواب رویا بار خود بود

به زیر پلکها پنهان نگاهش

صدایم رفت و با اندوه نالید

میان پرده های خوابگاهش

 

صدا صد بار نومیدانه برخاست

که عاصی گردد و بر وی بتابد

صدا می خواست تا با پنجه خشم

حریر خواب او را پاره سازد

 

مگر چندان تواند اوج گیرد

صدایی دردمن و محنت آلود ؟

چو صبح تازه از ره باز آمد

صدایم از « صدا » دیگر تهی بود

 

ولی اینجا به سوی آسمانهاست

هنوز این دیده امیدوارم

خدایا این صدا را می شناسی ؟

من او را دوست دارم ، دوست دارم

 




نوشته شده در تاریخ سه شنبه 89/6/9 توسط سارا

قرار نبود اینجوری شه یهو بشی همه کسم

همه ی 500 روز گذشته ی من توی همین یه جمله است ! قرار نبود !!!!!

یک سال و نیم میگذره و من اینجام . خسته در مونده ، فلج ، بیمار تر از قبل و قبلترش ! یک روح بیمار ! یک ذهن آشفته ! چهره ای که میخنده اما هر خندش یک درد عمیقه ! و درو نی که دائما صحنه ی جنگه ! جنگ بزرگی که هر طرفش ببازه من درد میکشم ! جنگ بین من و من ! جنگ بین عقل و احساس ! جنگ بین درست و دلخواه ! جنگ بین باید و خواهد ! جنگ بین ....

همون جنگی که همه ازش میگن اما هیچ کس و ندیدم که به اندازه ی من بدبخت باشه چون باخت یا برد هر طرف به ضررش !

و اینجا آغازین روزهای 24 سالگی !!!!! من پیرزنی فرتوت ! من کهنه عروس دهر ! من ... نیم منی که کاش وجود نداشت !

و فریادی به بلندای افق آسمان ازناله ای که به جایی راه نداره

اون بالا نشستی گوش کن ای خدا چه عذابیه به دنیا اومدن !

منی که خودمو گم کردم ! منی که همه چیزمو گم کردم ! منی که آرامشمو لبخندامو شادیهامو و سلامتمو گم کردم !

اینبار پای مرا به زنجیر ها ببند !

کاش حداقل حافظم یاری میکرد شعر فروغ رو کامل مینوشتم !

چرا ؟

زندگیم پر از چراهایی که برای هیچ کدومشون دلیلی ندارم ! کاش اصلا نبودم ! کاش موجودیت نداشتم ! کاش

خسته شدم از این همه کاش !

نمیفهمم خدا چرا با این همه اعتماد به نفس مارو خلق کرد ؟

جالبه زورم به خودم نمیرسه به خدا گیر میدم !

خدایا ببخش !




نوشته شده در تاریخ دوشنبه 89/6/8 توسط سارا
<      1   2   3      >
درباره وبلاگ

سارا
به دنبال خودم که میگشتم او را یافتم ! چند وقتی است عجیب عاشقم
sj.mashadi@yahoo.com
bahar 20