قرار نبود اینجوری شه یهو بشی همه کسم
همه ی 500 روز گذشته ی من توی همین یه جمله است ! قرار نبود !!!!!
یک سال و نیم میگذره و من اینجام . خسته در مونده ، فلج ، بیمار تر از قبل و قبلترش ! یک روح بیمار ! یک ذهن آشفته ! چهره ای که میخنده اما هر خندش یک درد عمیقه ! و درو نی که دائما صحنه ی جنگه ! جنگ بزرگی که هر طرفش ببازه من درد میکشم ! جنگ بین من و من ! جنگ بین عقل و احساس ! جنگ بین درست و دلخواه ! جنگ بین باید و خواهد ! جنگ بین ....
همون جنگی که همه ازش میگن اما هیچ کس و ندیدم که به اندازه ی من بدبخت باشه چون باخت یا برد هر طرف به ضررش !
و اینجا آغازین روزهای 24 سالگی !!!!! من پیرزنی فرتوت ! من کهنه عروس دهر ! من ... نیم منی که کاش وجود نداشت !
و فریادی به بلندای افق آسمان ازناله ای که به جایی راه نداره
اون بالا نشستی گوش کن ای خدا چه عذابیه به دنیا اومدن !
منی که خودمو گم کردم ! منی که همه چیزمو گم کردم ! منی که آرامشمو لبخندامو شادیهامو و سلامتمو گم کردم !
اینبار پای مرا به زنجیر ها ببند !
کاش حداقل حافظم یاری میکرد شعر فروغ رو کامل مینوشتم !
چرا ؟
زندگیم پر از چراهایی که برای هیچ کدومشون دلیلی ندارم ! کاش اصلا نبودم ! کاش موجودیت نداشتم ! کاش
خسته شدم از این همه کاش !
نمیفهمم خدا چرا با این همه اعتماد به نفس مارو خلق کرد ؟
جالبه زورم به خودم نمیرسه به خدا گیر میدم !
خدایا ببخش !
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 89/6/8 توسط سارا